غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این


گذشته پادشه حسن گرد لشکرش است این

نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این


همای حسن پریده است و سایۀ پرش است این

ستاده بر سر نعشم، گرفته دست به مژگان


که این قتیل نگاه منست و خنجرش است این

کتاب نیست که می خواند آن نگار به مکتب


کند حساب شهیدان خویش و دفترش است این

نشان آبله دیدم به روی یار بگفتم


قسم به آیۀ رحمت که اصل جوهرش است این

هزار مرتبه بر قبر من گذشت و نگفتا


که این شهید، شهید من است و مقبرش است این

نظر در آینه کرد آن نگار رو با خود گفت!


خوشا بحال دل عاشقی که دلبرش است این